صنما جفا رها کن ,کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم, به محیط غرقه گشتم به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همی رسیدم خبری که می پزیدم ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من, به بر چو سیم خامت به زر او ربوده شد که, چو تو دلربا ندارد
هله , ساقیا , سبکتر ,ز درون ببند آن در تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر اینچنین دم نبده ست شاد و خرم به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟ چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه چشم های کودن شود از نگار روشن اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد؟
هله , من خموش کردم برسان دعا و خدمت چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد؟
نظرات شما عزیزان: